ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش19

 

پیر مرد کوره راهی را که به طرف جنگل می رفت در پیش گرفت. اگرچه نم نم باران می بارید، ولی هوا پاک وشسته وگوارا بود.  این جنگل نیز مانند جنگل های " جاجی " در روز های بهاران قبای سبزمخملین پوشیده بود. مانند همان جنگل زیبا ومهربان بود وعطر مشک فام بهاران از گیسوانش بر می خاست . پاکیزه گی هوا وتازه گی وشادابی جنگل بر روح وروانش اثر گذاشت وکدورت خاطرش به نشاط خاطر تبدیل شد. در جنگل کسی نبود؛ اما ترنم آوای نشاط بخشی ازدرون ، ازژرفای جنگل ، از میان شاخه ها وبرگ های کاج ها وصنوبر ها بر می خاست ، پیر مرد را به وجد می آورد وبه این صرافت می انداخت که جنگل با زبان حال به او می گوید :

 

  " دوست عزیز! راز دلت را به من بگو، تنها به من بگو ، مطمین باش که آن را برای هیچ کسی باز گو نمی کنم . "

 

 وهمین زبان نامرئی بود ، همین دست نامرئی بود که بار دیگر اورا به خاطرات گذشته اش پیوند داد وبه جاجی برد. آن جا که خدمت نظامی اش را انجام می داد وفرسنگ ها از سارا دور شده بود :                                           

 

  جاجی منطقهء زیبایی بود که دست افسونگر طبیعت در گوشهء جنوب شرقی کشور آفریده بود. درهء قشنگی با کوه های شامخ وتپه هایی که از فرق سر تا نوک پا ، جامهء زمردگونی از درختان ارچه وکاج وچارمغز وحشی دربر کرده بود، با نهرخروشانی که آب زلال آن مایهء زنده گی وحیات بود وآب آن ، کشتزارهای قابل شخم آن ناحیهء کوهستانی را سیراب می ساخت. باشنده گان این منطقه نادار وتنگدست بودند واگر همین درختان وحشی وخودروی جنگل های انبوه آن نمی بودند، شاید فقر وتنگدستی بیشتری درآن جا بیداد می کرد اما مردم با قطع وفروش همین درختان و نگاه کردن رمه وگله ء گاو وگوسفند، نانی وآبی داشتند واز تنور وآتشدانهای خانه های شان دودی بلند می شد ودیگی یا چایجوشی غلغل می کرد ویا عطر مست کنندهء نان های گرم وداغ در هوا پراگنده می شد.

 

 مردان وزنان دوشادوش هم کار می کردند وزنان شیر دل آن جا در بسا موارد ، درکارهای روزمره بیرون خانه از مردان شان پس نمی ماندند. زیورمردان تفنگ بود. تفنگ های میل دراز چره یی  یا 303 بور انگلیسی که با قطار وزنه های پرزرق وبرق انباشته از کارتوس ، حمایل گردن ها وزیب کمر های شان بود وچنان هیبت وصلابتی به آنان می بخشید که هیچ اجنبیی را زهرهء نگاه چپ انداختن به خانه وکاشانه ء شان نمی بود.

 

  روابط افسران وسربازان غند جاجی با اهالی سلحشور منطقه، دوستانه بود ومردم "حضرت گل" خان، قوماندان غند را از خود می شمردند وبه وی احترام فراوانی مبذول می داشتند. حضرت گل خان در خوشی ها وغم های شان اشتراک می کرد وبسیاری از اهالی آن جا را به نام ونام پدر وقوم وقبیلهء شان می شناخت وبه هرکدام آنان به اندازهء نفوذ وبزرگی وسالاری اش مرتبت ومنزلتی قایل می شد.

 

  حضرت گل خان از اهالی " تنی " ولایت پکتیا بود. آدم بزرگ جثه وقوی هیکلی که یونیفورم نظامی به سختی قالب تنش می شد وآدم فکر می کرد که همین حالا فشار شکم ، دکمه های لباسش را می کند وبه اطراف می پراگند. وی آدم خدا پرست وبا تقوا ومظهر ونمونهء یک افسر پارسا و صادق ولی باانظباط نظامی بود. آدم سخت گیری که اگر گناه کسی را نمی بخشید درعوض قلب کریمی نیز داشت ودرزنده گی شخصی وغیر رسمی اش آدم با گذشتی بود ، می بخشید وعفو می کرد.حضرت گل خان معمولاً به زبان پشتو صحبت می کرد. آدم ظریفی بود. طنزها ولندی های فراوانی می دانست ومطابق حال واحوال، بیان می کرد. والبته خوشحال میشد که حاضرین بخندند واونیزبا آنان لبخندی بزند.

 

 حضرت گل خان گهگاهی به فارسی نیزحرف می زد وچون فارسی زبان مادریش نبود، مرتکب اشتباهاتی دراستعمال وبه کاربرد ضمایر وحالات گونا گون افعال می شد که فارسی زبانان آن غند به آن عادت کرده واین نقصان را جدی نمی گرفتند وبه او می بخشیدند. اما معلوم نبود که چرا او درآن منطقهء پشتون نشین همیشه نطق هایش را به زبان فارسي ایراد می نمود و مرتباً ازوی اشتباهاتی سرمی زد که سبب خنده و تفریح افسران می گردید. مثلاً :

 

  روزی پس از آن که از میدان تعلیم وصورت پیشبرد درس ها ووضع معیشت وزنده گی سربازان بازدید کرده وسر و برسربازان را ازنزدیک مشاهده کرد وچندین تن از افسران را به جرم غفلت وعدم توجه به زنده گی سربازان شان زندانی ساخت ، همه را در میدان اجتماع غند، جمع نموده وپس از صحبت مفصلی به سربازی اشاره کرد که از صف خارج شود وبه نزدش برود. سرباز چنان کرد و درحضورش رسیده  دوپا را به هم زد وشق ورق ایستاده شد و گفت : " آمدم صاحب ! "  حضرت گل خان روبه وی نموده وگفت : - " بچه ام پایت را بلند کن و  همه را به کف بوتت نشان بده ! " سرباز منظورش را فهمید وکف بوتش را روبه حاضرین گرفت . حضرت گل خان حاضرین را خطاب قرارداده با لحن غضب آلودی گفت :

 

 - سیل کو ، میخ هایش ببین که چند بوت دارد ؟

 

 

روز دیگر، پس از معاینه تمرینات ( پرووا ) رسم گذشت قطعات موتر دار، افسران را جمع نموده ، نقایص را به آنان گفت وسپس از ایشان خواست که درپهلوی موترهای شان ایستاده و منتظر قومانده اش باشند. افسران که رفتند ودرپهلوی موتر های شان ایستاده شدند ، حضرت گل خان مکروفون را گرفته وچنین فرمان داد :

 

-         موتر ها بالای ضابط ها سوار !

 

یا روزی که از نظام قراول غند می گذشت وبرگهای درختان را دید که به زمین افتاده اند ، افسر نوکریوال را تأدیب نموده وگفته بود: " گِر گِر ، پاشی ! " وضابط مذکور پس ازآن که بیست وچهار ساعت رادرزیرخیمه پورتاتیف در بالای تپه یی که مشرف به غند بود، گذشتانده بود، هنوز هم نمی فهمید که گناهش چه بوده است ؟ تا آن که روز دیگر افسران سابقه دارتر، قاموس های ذهن شان را ورق زده ودریافتند که منظورفرماندهء غند، این بوده است که چرا گردا گرد نظام قراول ( دژبانی ) آب پاشی  وجاروب نشده وبرگ های درختان به همه طرف ریخته است.

 

اما درغند جاجی  همیشه آرامش وجود نداشت وگهگاهی وقایع نا به هنجاری نیز رخ می داد. وقایعی که قوماندان غند با تمام تجربه ودرایتش نمی توانست از وقوع آن ها جلو گیری نماید. مثلاً در سحرگاه روزی ،  ناگهان شیپورجمع شدن نواخته شد. همه از سرباز گرفته تا احوال دار واز سبه دار گرفته تا دگروال جمع شدند. صف بستند ومنتظر قوماندان ماندند. قوماندان که آمد چهره اش بر افروخته بود . او بلافاصله شروع به صحبت کرد و گفت :

 

 - دیشب آلت تناسلی"رمضان خان" قوماندان تولی اول کندک دوم را یکی از سربازانش به نام " میرویس " بریده و خودش را با ضربات کارد به قتل رسانیده وگریخته است. واین عمل به خاطر آن صورت گرفته است که رمضان خان از وی توقع نامشروع کرده بود. خجالت است برای ماوشما. مگر آفرین میرویس که از رشف ( شرف )   خود دفاع کرد . من شما را خبرساختم که بایدبدانید ، سربازان مانند ناموس و رشف خود تان است . اگر ما وشما از رشف آنان دفاع نکنیم ، آیا آنان از رشف وناموس وطن دفاع خواهد( خواهند )  کرد؟

 

 مدتی نگذشت که حادثهء دیگری نیز رخ داد . دو میل تفنگ پنج تکهء انگلیسی از تولی دیگری گم شد. اقدامات حضرت گل خان به جایی نرسید وتفنگ ها چنان گم ونیست شدند که انگار زمین چاک شده ، دهن باز کرده وتفنگ ها را قورت کرده باشد. بنابراین هیئتی از مرکز آمد، دیپو های سلاح ومیخزین های غند لاک ومهر گردیدند . استخبارات فرقه وارتش وضبط احوالات کشوربه تکا پو افتادند وخشم مقامات بالایی نظامی چنان اوج گرفت که دستوررسید تا متهمین چنان کیفرداده شوند که درس عبرتی شود برای دیگران!

 

هیئت تحقیق پرس وجو را شروع کردند وتعقیب وپیگرد تمام کسانی که می توانستند به این مسأله ارتباط داشته باشند، آغاز شد. پس هرمظنونی را می خواستند و با قین وفانه وتیل داغ کردن آنان، سعی می کردند تا ردپای سارقین این دوتا تفنگ از مد افتاده و قدیمی را پیدا کنند. کسانی که از مقابل دفتر استخبارات غند می گذشتند ، صدای ناله ها و ضجه های " جانان " کوته احوال دار ( محافظ دیپو ) ، بسم الله خرد ضابط ویا اول گل ضابط آن تولیی را که تفنگ های شان گم ونیست شده بود، شنیده وموی براندام شان راست می ایستاد. بازرسی از متهمین چندین هفته به طول انجامیده بود ؛ ولی چون این سه نفر اعترافی نکرده بودند وهیچ سر نخی هم پیدا نشده بود، ناگزیر آن سه تن را به عنوان مجرمین درجه اول به ده ده سال زندان  وبه پرداخت قیمت تفنگ ها وطرد ازخدمت نظامی محکوم نموده بودند. حضرت گل خان هم به جرم بی خبری وبی کفایتی به حیث مسؤول درجه دوم شناخته شده وبه تقاعد سوق شده بود.

 

  رحمت همان طوری که در دل جنگل پیش می رفت وبه آن روز وروزگار دور می اندیشید ، به یاد می آورد که چگونه درآن موقع از حکمت چنان رفتار وکردارخشونت بار وتحقیر آمیز سر در نمی آورد وشکنجه گران را نمی بخشید. آخر دومیل تفنگ زنگ زده و ازکار افتا ده چه ارزشی داشت که به خاطر آن محشر کبرا برپا کرده بودند؟ ولی اکنون که درست از پیش چشمانش ، تانک ها وتوپ ها وطیاره ها وقرار گاه های اردو را برده وغارت کرده بودند، به خوبی درک می کرد که آن کهنه کاران در اتخاذ روش های آن چنانی، چندان هم مقصر نبودند.

قوماندان غند که چندین بار از قبول تقاضای رحمت مبنی بررفتن به کابل امتناع کرده بود، درست در همان روزهایی که منتظر رسیدن فرمان تقاعدش بود، روزی رحمت را درمیدان تعلیم دیده وبه او گفته بود، بعد از ظهرعریضه اش را برای رخصتی به حضورش تقدیم کند. رحمت چنان کرده بود واینک پس از گذشت یک سال اجازه یافته بود که بار دیگر به زادگاهش وبه نزد دلدارش باز گردد.

 

***

 

 پیرمرد، آن روزی را که بار دیگربه کابل باز می گشت ، هرگز فراموش نکرده بود. اوبالای بال های اثیری عشق سواربود و منزل می زد. نه رنج راه طولانی وجادهء خاکی پرازدست اندازرا درآن لاری غرازه و فرسوده احساس می کرد ونه تنگی جا ، نه بوی نسوار دهن آدم ها را که درصحن لاری تف می کردند ونه بوی پشگل وادرار گوسفندها وبزها یی را که همسفران او بودند استشمام می کرد . باد مراد هم می وزید ولاری فرسوده ولقه را لق لق کنان به پیش می راند. لاری جاده های خاکی را می پیمود وپیش می رفت. این جا کوتل " نری" بود و آن جا " میرزکه " . این هم گردیز واین هم کوتل " تیره " و اگر ازاین پیچ به خیر بگذریم ، می رسیم به " بابوس " لوگر.

 

 اما دردشت بابوس بود که لاری ازغرش افتاده وپِت پِت کنان خاموش شده بود. رحمت هم ازبالای بال های اثیری عشق به زیر افتاده بود . آری موتر خراب شده بود و راننده هرقدر کوشش می کرد، عیب وعلت موتور را درآن تاریکی پیدا کرده نمی توانست. سرانجام رحمت چراغ دستی اش را پیدا کرده ودر پرتو آن متوجه شده بود که کاربراتور موتر مملو از گرد وخاک شده است. گرد وخاک را که شسته وپاک کرده بودند، رحمت هندل زده بود. وبعد ازعرق ریزی های فراوان ، سرانجام صدای خفه یی بلند شده وپس ازچند هندل دیگر، پت پت کرده وبعد از خرخر کردن وناز وادای زیاد، سینه اش را صاف کرده وباردیگرغرزده وبه راه افتاده بود.

 

  پاسی از شب گذشته بود که به دروازهء لاهوری رسیده بودند. منزل رحمت دور نبود. پیاده رفته بود وچکش دروازهء منزل را به صدا درآورده بود. عثمان پیش از گشودن دروازه پرسیده بود: کی بود؟ رحمت به شوخی گفته بود: مسافر!  بعد دروازه باز شده بود وآن دوهمدیگررا درآغوش کشیده ، بوسه باران کرده ، گریسته وخندیده بودند. با دیدن ناگهانی رحمت، به مادر وخواهرانش نیز تعجب وشادی بزرگی دست داده بود. این مادر بود که گریه می کرد ، قربان وصدقه اش می شد ،  بلا بلایش را می گرفت وبرموهای سپیدش دست می کشید.

 

  گفتنی ها فراوان بود ودامن شب نیزدراز. خواهرانش دسترخوان گشوده بودند وهرچه ازخوردنی ونوشیدنی یافته بودند ، بالای خوان نهاده. مادر می گفت : " بخور ، بخور ،  بچه ام ! می دانم که بسیار تشنه وگرسنه هستی . فرخنده ، آن چای چه شد؟ مگر چایجوش سنگک شده که جوش نمی آید؟ فرزانه ، بدو شیرپیره بیار.. عثمان نان را برای لالایت توته کن !.. "   دختر ها می دویدند ومادر هرچه می خواست انجام می دادند؛ ولی چشم از برادرشان بر نمی داشتند. مادر می گفت : " وای خاکت شوم! چه قدر لاغر شده ای ؟ چه قدر سوخته وسیاه شده ای ؟ بلایت در سرم ، چه قدرآزارت داده اند، آن خدانشناس ها... "

 

 ساعتی که گذشت مادر به خود آمده وبه پسرش گفته بود:

 

- خوب شد ، جان مادر که آمدی ، ازدست این طلبگارها روز نداریم، کم مانده است که لخک دروازه را بکنند.

 

 


رحمت با تعجب وحیرت به سوی فرخنده نگریسته و حیران مانده بود که چگونه خواهرش دراین مدت یک سال رشد کرده وبه دختر زیبا ورعنایی تبدیل شده است؛ ولی بدون آن که این فکررا دنبال کند، از مادرش پرسیده بود:

 

  - کدام طلبگارها ؟ پشت کدام دختر ها ؟

 

   - پشت کدام دخترها؟ پشت خواهرت فرخنده ، طلبگار سر طلبگار می آید. من همهء شان را جواب داده ام ؛ امااین خواستگار آخری را نتوانسته ام جواب بدهم. زیرا مردم بسیار خوب واز یک خانوادهء نام دار ونشان دار هستند. مادر وخواهرانش هر چهارشنبه می آیند . خواهران بچه، فرخنده را در حمام دیده وخوش کرده وبه برادر شان که داکتری می خواند، نشان داده اند. بچه هم دختررا خوش کرده وگفته است یا با همین دختر عروسی می کنم  یا با هیچ کس..

 

 رحمت که به فکر فرو رفته بود، سگرتی برایش آتش زده وپرسیده بود:

 

- فرخنده چه می گوید؟ بچه را دیده ؟ راضی است ؟

 

 - بچه ام ، کدام دختر می گوید که مرا شوی بدهید. اما چرا راضی نباشد. بچه یک سال بعد داکتر می شود، خانه وموتر وزنده گی هم دارند. مردم با اصل ونسب هم هستند. بچه هم که عاشقش شده است. دیگر چه می خواهد؟ یک روز که از نزدش پرسان کردم گفت لالایم اختیاردارم است. هرچه او بگوید ، همان طور می کنم

 

  رحمت که احساس کرده بود، مادرش راضی است وفرخنده هم ، گفته بود:

 

  - بسیارخوب مادر، صبح با فرخنده گپ می زنم. واگر وی راضی بود بچه را هم می بینم.

 

 درمجلس بلی وبران وشیرنی دادن ، شخصاً اشتراک کرده بود . قرار شده بود، پیش از رفتنش به وظیفه ، بساط شیرینی خوری به راه انداخته شود.

 

  بدینترتیب دوسه روزی از روزهایی که برایش مانند طلا ارزش داشتند، گذشته بود. بدون این که توانسته باشد ، سری به کوی دلداربزند. حالا هم تا شور می خورد، مادر می گفت : " بچه ام کجا می روی ، هنوز مانده گی ات نبرآمده ، یا می گفت ، امروز خسران های فرخنده می آیند وپتنوس شیرینی را که برده بودند، پس می آورند، باید تودرخانه باشی . رواج است. یا می گفت : امروز فلان کس می آید به دیدنت و یا برایت آشک پخته ایم و بولانی واز این دست بهانه ها . ..

                                                      

***

 

 


November 18th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب